آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

رویدادهای اخیر

آیلین جونم! چند وقت پیش با خاله مریم و امل رفتیم باغ وحش تا تو و آرال و یوسف با حیوانات بیشتر آشنا بشین. ولی متاسفانه یوسف اونجا تب کرد و مجبور شدیم بعد از باغ وحش، ببریمش دکتر. البته به تو و آرال خوش گذشت و کلی با هم بازی کردین. از بس که شیطونی کردین نتونستیم شما سه تا رو یه جا جمع کنیم و یه عکس سه تا یی از شما بگیریم.     دلبندم! 6 مرداد مصادف بود با دهمین سالگرد عروسی من و بابا. به همین مناسبت با هم رفتیم بیرون و شام خوردیم.     دختر عزیزم! چند روز پیش یه ماسک کیتی توی مهدتون به تو و فاطمه زهرا داده بودن و بخاطر علاقه زیادی که به کیتی داری، خیلی خوشحال بودی و با اینکه گرم بود...
17 مرداد 1394

آموزش شنا (4)

دختر گلم! در جلسه هشتم و نهم آموزش شنا، بیشتر از قبل مهارت شنا کردن پیدا کردی و بدون هیچ کمکی شنا میکردی و خودت رو به اشیا مورد نظر میرسوندی. البته بعضی وقتها هم دوست داشتی بری توی استخر قسمت بچه ها و برای خودت بازی کنی. مربیت هم سعی میکرد خیلی سخت گیری نکنه تا خدای نکرده از شنا کردن زده نشی و علاقه ات  به استخر از بین نره. نازنینم! جلسه دهم و یازدهم هم کرال پشت رو یاد گرفتی و تمرین کردی. بطوریکه جلسه دوازدهم وقتی احساس خستگی میکردی، به پشت روی آب میخوابیدی و شنا میکردی. به این ترتیب این دوره از آموزش شنا با موفقیت تموم شد و باید به فکر دوره های بعدی باشیم. همانطور که قبلا هم گفتم معمولا به عنوان جایزه بهت برچسب میدادم و...
17 مرداد 1394

جای خالی پدر جون در عید فطر

دختر شیرین تر از عسلم! نمیدونی چقدر دلم برای پدر جون تنگ شده و هنوز به نبودنش عادت نکردم و باور اینکه دیگه نمیتونم ببینمش برام سخته. هر چند پدر جون خیلی آروم و ساکت بود ولی همین بودنش، برامون یه دنیا دلگرمی بود. هر وقت یادش میفتم، بی اختیار اشکام سرازیر میشه ولی از ترس تو سریع پاکش میکنم. البته بعضی وقتها هم متوجه میشی و با مهربونی تمام بهم میگی " مامان! داری گریه میکنی؟ گریه نکنی هااا ". عزیزم! بخاطر اینکه عید فطر، اولین عید پدر جون بود، من و تو و خاله افسانه رفتیم خوی تا همگی سر مزار پدر جون جمع بشیم و بگیم که هرگز فراموشش نمکنیم و توی اعماق دلمون جاودانیه. نفسم! می تونم بگم که به شما خیلی خوش گذشت چون که مادر جون و خ...
5 مرداد 1394

تولد آقاجون و بابا در مشهد

د ختر گلم! 17 تیرماه با قطار رفتیم مشهد و کلی از سوار شدن قطار ذوق کردی و خوشحال شدی. چون این تاریخ به تولد آقا جون و بابا نزدیک بود، مامان مهین زحمت کشیده بود و کیک خوشگل و خوشمزه درست کرده بود و همونجا براشون تولد گرفتیم. البته ناگفته نماند که همه کلی کادو با هم رد و بدل کردیم و کسی بی نصیب نموند. من به نوبه خودم از مامان و بابا تشکر میکنم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشن که سلامتیشون، بزرگترین هدیه به ماست.     دلبندم! یه شب هم رفتیم ویلای دایی فریدون و شب هم اونجا موندیم. اتفاق جالبی که اونجا افتاد این بود که نادیا جون پانتومیم اجرا میکرد و بقیه افراد منظورش رو حدس میزدن. یکدفعه دیدم تو هم اومدی و داری با پانت...
4 مرداد 1394
1